- ۲۷ سنبله ۱۳۹۱
بخش نخست
اندیشمندان و سخنشناسان برجسته که در آثار اقبال اندیشه گماشتهاند، او را مولوی عصر خواندهاند؛ ولی به این نظر نکتهیی را میباید افزود که غالباً از چشم صاحبنظران دور میماند و آن این است که او علاوه بر آگاهیهای جلالالدین مولوی، ۷۰۰ سال تجربۀ بعد از وی را نیز با خود دارد.
پس از مولوی، دیگر شاعری را همتراز اقبال نمییابیم که تا به این حد با فلسفه جدید و قدیم با عرفان اسلامی و غیراسلامی، با همه انواع تفکرات برآمده از شرق و غرب، مفاهیم ادیان مختلف جهان، نظریههای اجتماعی، سیاسی و اخلاقی، تمامی پدیدههای قابل تامل نظری و عملی و نیز با بسیاری از علوم جدید آشنا باشد. او همۀ این آگاهیها را در چرخشت خمخانۀ ذهن خود بههم آمیخت و عصارهیی به نام «فلسفۀ خودی» پدید آورد که بخش عمدهیی از آن متاثر از اندیشۀ مولاناست.
تاثیرپذیری اقبال را از مولوی میتوان به دو قسمت تقسیم کرد. یکی ساختاری و دیگری مضمونی. در بخش نخست میباید گفت که غالب مثنویهای وی به همان بحری است که مثنوی مولانا در آن شکل گرفته یعنی رمل مسدس.۱۵ غزل از غزلهای اقبال نیز در استقبال یا اقتفا از غزلهای مولوی است. او همچنین بسیاری از مفردات و ترکیبات مستعمل در دیوان کبیر و مثنوی معنوی را در آثار خود به کار گرفته که شرح یکایک آنها بیحد میشود. (علاقهمندان میتوانند به مجموعۀ ۳۰ جلدی بازنگری آثار و افکار اقبال از راقم این سطور مراجعه فرمایند.) آنچه در این مقاله مورد نظر است تاثیرات محتوایی و مضمونی است و نیز مقایسهیی از این حیث میان اقبال و مولوی که البته بازهم نیاز به تذکر است که بر کاویدن آثار عظیم برآمده از این دو ذهن وقاد نهتنها در حوصلۀ یک مقاله نیست، بلکه از حد یک کتاب نیز فزونتر است. بنابراین در این مقاله به مهمترین مضامین و نکاتی که اقبال از مولوی برگرفته اشاراتی کوتاه خواهد شد.
اقبال در تمام آثارش از «اسرار خودی» که نخستین آنهاست، تا ارمغان حجاز دلبستهگی شدید خود را به افکار مولوی ابراز میدارد و او را با نامهای مرشد و پیر یاد میکند. در آغاز مثنوی «چه باید کرد» میگوید:
پیر رومی مرشد روشنضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر زماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان ساز و طناب
از نی آن نینواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد
اقبال تا آنجا از مولانا تاثیر پذیرفته که میگوید: «فکر من بر آستانش در سجود».
در «جاویدنامه» که کتابی است به سبک ارداویرافنامه، الغفران، سیرالعباد و کمدی الهی، مولوی را به عنوان راهنمای سفر خیالی خود به دنیای دیگر برمیگزیند و این مبین احترام عظیمی است که او برای مرشد و مراد خود قایل است و عقل و عشق حقیقی را در او میجوید؛ بنابراین انتخاب مولوی به عنوان دلیل راه در جاویدنامه، میتواند کنایتی باشد از ترکیب عقل و عشق که آن یک در سیرالعباد راهنمای سنایی است و این یک در قالب بیاتریس دلیل راه دانته در کمدی الهی.
نام و یاد مولوی حتا در اشعار آخرین روزهای حیات اقبال که در مجموعۀ ارمغان حجاز فراهم آمده و پس از فوتش انتشار یافت نیز دیده میشود. مولوی، شمس اندیشۀ اقبال است. در یکی از دوبیتیهای ارمغان حجاز، دربارۀ تاثیری که از وی پذیرفته میگوید:
گره از کار این ناکاره واکرد
غبار رهگذر را کیمیا کرد
نی آن نی از پاکبازی
مرا با عشق و مستی آشنا کرد
او به مثنوی مولانا این دریای ناپیداکرانه، شأنی مقدس میدهد. در مثنوی اسرار خودی میگوید:
روی خود بنمود پیر حقسرشت
کو به حرف پهلوی قرآن نوشت
اقبال در اواخر عمرش که دچار ضعف بینایی شده بود، فقط ۲ کتاب میخواند: قرآن و مثنوی. در یکی از مکتوباتش با اشاره به ضعف چشمش میگوید: «مدتی است مطالعه کتاب را ترک کردهام. اگر گاهی چیزی میخوانم، تنها قرآن است یا مثنوی مولانا.» او در جای جای آثارش، فوایدی را که از افکار عرفانی و فلسفی مولوی برگرفته، با افتخار بیان میدارد و دلبستهگی مریدانۀ خود را به صورتهای مختلف اظهار میکند. در غزلی میگوید: بیا که می ز خم پیر روم آوردم/ می سخن که جوانتر ز باده عنبی است.
اقبال خود را مبلغ و مروج اندیشههای مولوی میداند و رسالتش را در این میبیند که با ترویج آرای وی، تحرک و پویایی در میان اقوام شرق یعنی جوامع اسلامی پدید آورد و حرکتی در اینان که خویشتن را فراموش کرده و آنچه خود دارند از بیگانه تمنا میکنند، به وجود آورد. او این مضمون را در غزلی بیان میدارد که تب و تاب نهفته در دیوان شمس را به یاد میآورد.
از دیر مغان آیم، بیگردش صهبا مست
در منزل لا بودم، از باده الا مست
وقت است که بگشایم، میخانۀ رومی باز
پیران حرم دیدم، در صحن کلیسا مست
اقبال، عصر خود و عصر مولوی را از بسیاری جهات همانند مییابد. در زمان مولوی مردم از خوف مغولان، جبون و بیجرات شده بودند و در نتیجه فضایل اخلاقی و معنوی به انحطاط گرایید. تهاجم مغولان سبب از بین رفتن قدرت سیاسی شرقیان شد. در دنیای امروز نیز مغولان تازهیی به دنیای اسلام حمله آوردهاند که عبارتاند از عقلگرایی مفرط و تکنولوژی غرب. اقبال با احساس این خطر رسالت خود را در آن دید که همچون مولوی به مقابله این خطر برخیزد. مولوی چنان که از «فیه ما فیه» برمیآید، از مغولان در مجالس خود حتا زمانی که عاملشان معینالدین پروانه نیز حضور داشت، بد میگفت و مردم را به ایستادهگی در مقابل آنها تشویق میکرد تا با آنان بجنگند و استقلال و هویت ملی خویش را حفظ کنند. این اندیشه یکی از مضامین محوری آثار اقبال است و مثنویهای پس چه باید کرد، گلشن راز جدید و بندهگینامه، به پیروی از همین تفکر مولوی سروده شد. بنابراین او برای خود همان نقشی را قایل است که مولوی در ۷۰۰ سال پیش ایفا نموده:
چو رومی در حرم دادم اذان من
از او آموختم اسرار جان من
به دور فتنۀ عصر کهن، او
به دور فتنۀ عصر روان، من
در آغاز چه باید کرد میگوید:
سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
که در حرم خطری از بغاوت خرد است
اقبال از مولوی آموخته که جوامع بشری جز با عشق، فعال و پویا نمیشوند. این همان عشقی است که اقبال در کتاب بازسازی اندیشۀ دینی آن را «راه حیاتی»۱ مینامد، طریقی که به تصاحب و تسخیر عالم میانجامد و در قرآن به «ایمان» تعبیر شده است.
یکی دیگر از نکاتی که اقبال از مولوی آموخت این است که انسان واقعی باید پیوسته در طلب آرمانهای انسانی باشد که پویایی و تلاش سرلوحۀ آن است.
او در خاطرات خود میگوید زمانی که در اروپا مشغول تحصیل بودم، روزی در اتاقم ضمن مطالعۀ مثنوی مولوی رسیدم به این بیت که:
یار دارد دوست این دیوانهگی
کوشش بیهوده به از خفتهگی
ناگهان چنان منقلب شدم و فریاد کشیدم که همسایهام آمد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چرا فریاد میکشی؟ شعر را برایش ترجمه کردم و گفتم: آرزو و امیدم این است که مردم شرق و مسلمانان که اینهمه به تنآسایی خو کردهاند، اینچنین فکر کنند. چرا ما با داشتن متفکران و معلمانی همچون مولانا، باید روزگاری چنین تاسفآور داشته باشیم؟
اقبال نیز همین اندیشه را در آثارش دنبال میکند و رمز حیات را در تلاش و کوشش یا به اصطلاح وی در «تپیدن» میداند:
رمز حیات جویی؟ جز در تپش نیابی
در قلزم آرمیدن، ننگ است آب جو را
در غزلی میگوید:
زندهگی سوز و ساز، به ز سکون دوام
فاختۀ شاهین شود از تپش زیر دام
و در غزلی دیگر:
تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد
خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز
این اندیشه حضور خود را در همه سرودههای اقبال، مدام نشان میدهد. از همینروست که مثنوی اسرار خودی با این ابیات معروف مولانا آغاز میشود:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیرخدا و رستم دستانم آرزوست
انسان آرمانی اقبال کسی است که صفات شاهین و شاهباز را دارد؛ زیرا دارای مناعت طبع است، با متانت است، از صید دیگری ارتزاق نمیکند، زندهگی آزاد دارد و از همینرو آشیانه نمیسازد، بلندپرواز است، تنهایی را دوست دارد و سرانجام اینکه نگاه نافذی دارد. مولوی نیز در یکی از معروفترین غزلهایش خود را به شاهباز تشبیه میکند:
باز سپید حضرتم، تیهو چه باشد پیش من
تیهو اگر شوخی کند، چون باز بر تیهو زنم
مولوی و اقبال هر دو «آدم» را آنگونه باور دارند که قرآن توصیف میکند و او را کمال مطلوبی میدانند که نوع بشر باید سعی در شناختش داشته باشد. آدم در قرآن نمودی از بشریت در جوهر اصلی آن و مثال اعلای انسان است. نظر هر دوی آنان در مورد تقدیر یکسان است به عقیدۀ آنان، تقدیر به این معنا نیست که افعال هر فردی از پیش تعیین شده باشد، بلکه قانون زندهگی است. هر دوی آنان متفکری پویا و تکاملطلب هستند. به نظر هر دوی آنان نهتنها آدم، بلکه کل عالم از اسفل به اعلی میرود و برای پیشرفت انسان هیچ محدودیتی وجود ندارد. آدمی با نیروی طلب و با اخلاص در عمل نهتنها به دنیاهای تازهیی دست مییابد، بلکه میتواند آنها را بیافریند. هر دو تلاش را مرادف زندهگی و عدم تحرک را مرگ و نیستی میدانند. هر دو معتقد اند که رسیدن به جاودانهگی، به میزان تلاشی بستهگی دارد که معروف آن میشود. هر دو با زمینههای تفکر که تا پیش از آنان به وجود آمده بود، کاملاً آشنایی داشتهاند و بر آن بودند تا مفاهیم متناقض را بدان امید که میانشان هماهنگی ایجاد یا کشف کنند، به سطح بالاتری از تفکر بکشانند.
هر دو با آنکه در قلمرو عقل حضور دارند، ترجیح میدهند که ماورای عقل را هم تجربه کنند. هر دو شاعری جهانیاند. شعر هر دو فلسفی و عرفانی است. هر دو به جای خودانکاری، درصدد تقویت آناند. به واسطۀ همین شباهتهاست که اقبال خود را مرید و پیرو مولوی میشمارد. ولی پیروی او، از نوع تقلیدهای معمولی نیست؛ او مریدی است که در دریای اندیشۀ مرادش عمیقاً غوطه خورده است.
او به خلاف صوفیۀ وحدت وجودی، معتقد به مقام فنا نیست؛ بلکه میگوید که خودی انسان پس از طی مراحل سلوک در کنار خود اعلی جای میگیرد و خدایگونه میشود. در این مورد از تمثیل زیبای مثنوی مولوی استناد میجوید که آهن پس از درافتادن به آتش همانند آتش میشود، ولی هویت و ذات خود را از دست نمیدهد:
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشی میلافد و آتشوش است
چون به سرخی گشت همچون زرکان
پس انا النار است لافش بر زبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او: من آتشم، من آتشم
منبع: www. aftabir.com
Comments are closed.